تحولات لبنان و فلسطین

۱۲ آبان ۱۳۹۵ - ۰۹:۳۲
کد خبر: 470887

گزارش ازشخص

وزیرِخط مقدم

«محمدجواد تندگویان» روز دوازده آبان ۵۹ به اسارت دشمن متجاوز درآمد

برای وزیری که تنها یک ماه و چند روز وزارت کرد، میز و صندلی و اتاق عریض و طویل وزارت ، جاذبه ای نداشت. اگر داشت ، عمر وزارت ظاهری اش شاید به درازا می کشید.

وزیرِخط مقدم

از جنوب شهر برخاسته بود و برای همین جنوب  کشورش را بیشتر از ساختمان وزارتخانه دوست داشت. پیش از این ، سلول انفرادی و شکنجه های رژیم شاهنشاهی را سکوی پروازی نیمه تمام کرده بود و حالا که زنجیرهای پُست و مقام در ۳۰ سالگی داشت دست و پایش را می بست به سکوی پروازی دیگر نیاز داشت. شاید برای همین بود که میز و صندلی بزرگ وزارت را با سلول کوچک و تنگ تاریکی در زندان های عراق تاخت زد . «محمد جواد» فهمیده بود وزارت و میز و صندلی اش هرگز سکوی پرواز نمی شود مگر آنکه عشق خدمت به مردم وادارت کند داوطلبانه به استقبال خطر بروی،اسیر شوی و سر از سلولی در بیاوری که وسعتش، هم از سلول زندان ستمشاهی کمتر است و هم از وسعت میز وزارت. آنوقت از همان یک وجب جا و از انبوه شکنجه های هولناک بعثی ها برای خودت عشقستانی بسازی که سکویی بشود برای پروازی دیگر...پرواز آخر.

آن دختر عریان انگلیسی

هجده یا نوزده سالت باشد، دانش آموز ممتاز و برگزیده تهران باشی و از میان ۲۰۰ برگزیده دیگر انتخاب شده باشی برای اعزام به انگلیس و گذراندن دوره بانکداری. آنوقت هیچ عاملی نمی تواند مانع رفتنت شود که اگر بشود حاضری برای عبور از آن مانع از خیلی چیزها بگذری. «محمد جواد» همه امتحانها را پشت سر گذاشته بود و با رتبه عالی شده بود جزو هفت نفر پایانی و حالا تنها یک مصاحبه تشریفاتی مانده بود که چندان مانعی به حساب نمی آمد. یکی از مصاحبه کننده ها پرسید: « اگر در خیابان‌ها و یا پارک‌های لندن با یک دختر خانم عریان رو به رو شوی چه عکس‌العملی از خود نشان می‌دهی؟» . محمد جواد لحظه ای فکر کرده بود به انگلیس ،به رفتن ، به آن دختر عریان ، به چیزهایی که تا امروز آموخته بود ،به هدفش از زندگی و به خیلی چیزها. بچه مسجدی محله «خانی آباد» توی همان فرصت کوتاه سبک و سنگین کرده بود و دست آخر بدون اینکه از اعتقاداتش بگذرد،گفته بود: ... سعی می‌کنم خودمو از مسیر دور کنم و به او نگاه نکنم‌ ... از خدا میخوام توی این وضعیت به من کمک کنه ... داوران لابد سبیلشان را لابلای نیشخندهایشان جویده و پایان مصاحبه را اعلام کرده بودند تا سر فرصت ، پایین برگه مصاحبه بنویسند: «نامبرده به علت تعصبات مذهبی صلاحیت اعزام به خارج از کشور را ندارد و حتی وجودش در میان سهمیه بانک نیز خالی از دردسر نیست».

دبیرستان جعفری اسلامی

سال ۱۳۲۹ خداوند فرزند نخست را به حاج جعفر تندگویان داد. پیشه ور ساده ای که در بازارچه شاپور(وحدت اسلامی) دکان کفاشی داشت، مسجدی و هیأتی بود، با رویدادهای سیاسی بیگانه نبود و بیشتر اطراف آیت الله کاشانی می چرخید. آموزش قرآن به فرزندش –محمد جواد – را خودش به عهده گرفت و بعدها که پسرش بزرگتر شد دستش را گرفت و همراه خودش به جلسات قرآن ، هیأت و حتی جلسات تقریباً سیاسی برد. محمد جواد وقتی دوره ابتدایی را تمام کرد برای دوره متوسطه به دبیرستان دینی «جعفری» رفت. دوران دبیرستان همزمان شد با قیام ۱۵ خرداد ۴۲ و آشنایی بیشتر «محمد جواد» با مبارزه ، امام«ره» و جریانهای سیاسی آن روزگار.

دانشکده نفت

تنها در جلسات مذهبی یا سیاسی همراه و همکار پدر نبود. «محمد جواد» برای پدر، مادر، خواهر و در و همسایه ، همه کاره و دلسوز بود. به بهترین شکل درسش را می خواند، در سالهای مشقت و تنگدستی خانواده حتی با دستفروشی کمک خرج زندگی می شد ، همدم و همنفس خواهر و مادرش بود و از کمک به اطرافیان مضایقه نمی کرد. جوان متکی به خود ، زبر و زرنگ و پر از اعتماد به نفسی که وقتی تصمیم به انجام کاری می گرفت ،تا به نتیجه نمی رسد از پا نمی نشست. وقتی آن مصاحبه کذایی و دختر عریان انگلیسی بهانه شد که قید ادامه تحصیل در انگلستان را بزند به دانشکده نفت آبادان رفت . آنجا هم تبدیل شد به دانشجوی ممتاز، شوخ طبع و بذله گو،خوش مشرب و البته فعالی که بسرعت و جلوی چشم رئیس بهایی دانشکده ، انجمن اسلامی و کتابخانه دانشکده را راه انداخت و پای علامه محمد تقی جعفری، دکتر شریعتی ، شهید مطهری و ... را برای سخنرانی به دانشکده باز کرد. در گزارشی که سال ۱۳۵۰ از دانشکده به ساواک ارسال شد نوشته بودند:« به تازگی چند نفر به سرکردگی محمد جواد تندگویان، پای سخنرانانی مثل علی شریعتی،‌ سید عبدالکریم هاشمی‌نژاد و فخرالدین حجازی را به دانشگاه آبادان، بازکرده‌اند و علیه ریاست دانشگاه، شایعه‌پراکنی می کنند».

جناب سروان و سرباز صفر

کاری به سریال«جاودانگی» که سال ۹۰ از تلویزیون پخش شد و «محمد جواد تندگویان» به نمایش در آمده در آن نداریم. انتقادهای اعضای خانواده شهید از شخصیت غیر واقعی که در آن سریال به نمایش درآمده بود هم موضوع بحث ما نیست. شهید «تندگویان» به روایت اطرافیان ، همکاران ، هم سلولی ها و خانواده اش ، جوان مبارز ، مذهبی ، خوشفکر و سرحال و شادابی بود که در اوج دوران مبارزات سیاسی اش از یک سو با طیف مبارزان سنتی و مذهبی و از سوی دیگر با برخی روشنفکران پیش از انقلاب حشر و نشر داشت. با این همه هرگز نمی توانستی وابستگی خاصی را در او افکارش نسبت به یکی از جریانهای سیاسی آن روزگار پیدا کنی.سال ۵۱ درسش را تمام کرد و با مدرک مهندسی و درجه سروانی برای خدمت سربازی به پالایشگاه تهران و سپس آبادان رفت. دوباره انجمن اسلامی ، راهپیمایی و... این بار از خدمت سربازی مستقیماً به زندان رفت! یک سال حبس ، تحمل شکنجه های وحشیانه از ناخن کشیدن تا سوراخ کردن پاهایش و... را تحمل کرد تا پس از آزادی به عنوان سرباز صفر به شیراز فرستاده شود برای گذراندن بقیه دوران سربازی. عوض همه اینها خدا در طول دوران حبس، نخستین فرزندش را به او عطا کرده بود.

وزیری که سوپیشینه داشت

مهندس رشته پالایش نفت سوپیشینه سیاسی داشت و مراکز دولتی استخدامش نمی کردند. مدتی در شرکت بوتان کار کرد و آن را رها کرد. مسافر کشی هم برای گذران زندگی مهندس بد نبود اما بهتر از آن درس خواندن بود و «محمد جواد» برای همین کارشناسی ارشد مدیریت صنعتی اش را گرفت و در شرکت «پارس توشیبا» مشغول به کارشد. انقلاب که شد او مدیر عامل این شرکت بود تا اینکه وزیر نفت او را دوباره به شرکت نفت برگرداند. تا مهر ماه ۵۹ رئیس شرکت مناطق نفت خیزبود و پس از آن و چند روز پس از آغاز جنگ ، وزیر نفت کابینه شهید رجایی شد.

من وزیر نفت ایران هستم

حتی نخست وزیر گفت: «بمانید... در تهران بیشتر به شما نیاز داریم» اما ماندنی نبود. عراقی ها جلوتر آمده بودند...بمباران ها ،تولید مواد سوختی را کاهش داده بود...آبادان در خطر بود...رفت و همین سفر شد آخرین سفر کاری وزیری که عمر وزارتش هم مثل خودش جوان ماند...جوانی که بیشتر از نفت ، وزیر خط مقدم بود...محلی ها هم گفتند نروید ...خطرناکه...عراقی ها جاده را بسته اند...راننده خواست از بیراهه برود اما بیراه رفت و از وسط عراقی ها سر درآورد... این چند تا اسیر جدید را هم چشم بستند و انداختند کنار بقیه...دستور داشتند اسیر نگیرند...فقط بکشند...صدای رگبارها که برخاست، «محمد جواد» فریاد زد: ...من وزیر نفت ایران هستم...! افسر عراقی اول خشکش زد...بعد برق شادی از چشمانش پرید...صدای گلوله ها قطع شد...۳۰۰ یا ۴۰۰ نفر آن روز بخت یارشان شد...وزیر جوان خودش را بخشید و جان آنها را خرید...

آزادگی

عراقی ها روی حرف زدنش حساب کرده بودند. روی اینکه در باره منابع نفت و گاز ایران حرف بزند، روی اینکه اطلاعات گرانقیمت بدهد، روی اینکه علیه ایران حرف بزند. اگر حساب نکرده بودند چرا آن همه زخم و شکستگی روی جنازه مومیایی شده ای که ۱۱ سال بعد با دوز و کلک تحویل دادند دیده می شد. آثار شکنجه هایی که تصورش هم مو بر بدنتان راست می کند. بارها پیشنهاد معاوضه او را با خلبانان اسیر عراقی دادند اما خودش و خانواده اش نپذیرفتند. «تندگویان» سر سوزنی با بعثی ها راه نیامده بود. خسته شان کرده بود. شکستشان داده بود و برای همین سالها تلاش دیپلماتیک و غیر دیپلماتیک برای آزادی اش بی نتیجه ماند. «محمد جواد» همانطور که راضی نشده بود به هر قیمتی به انگلستان برود ، دلش نیامده بود به هر قیمتی زنده بماند، سالها بعد برگردد و باز اسیر میز ریاست و وزارت بشود. وزیر جوان دوست داشت از همان سلول مخوف استخبارات عراق پر بکشد به سمت آزادی و آزادگی.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.